آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان: گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنه ها. مولوی. در میانشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. رجوع به فتنه شود
آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان: گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنه ها. مولوی. در میانْشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. رجوع به فتنه شود
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن: نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست. فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی). رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند. صائب. ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش. صائب (از آنندراج)
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن: نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست. فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی). رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند. صائب. ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش. صائب (از آنندراج)
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود